شاعر : محمدجواد غفورزاده نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن قالب شعر : مربع ترکیب
سالها پیـش دراین شهردرخـتی بودم یـادگـار کـهـن از دورۀ سـخـتـی بــودم
هـرگـزازهـمـهـمـۀ بـاد نـمـیلـرزیـدم ناز پـروده چه اقـبال و چه بخـتی بودم
بهبـرومـنـدی من بود درخـتـیکـمـتـر
رشدمیکـردم ومیشد تـنهام محکـمتر من به آیندۀ خود روشن وخوشبین بودم بـاغ را آیــنـهای سـبــزبـه آئـیـن بـودم
روزها تـشـنۀهـمصحـبـتیِ باخـورشید همه شب هم نفس زهره و پروین بودم ریشه در قلب زمین داشتم و سربه فلک
برگهایم گـل تسبـیـح بهلب مثل ملَک
راستی شکرخدا برگ و بری بود مرا با درخـتانِ دگر سِـرّ وسَـری بـود مرا دست ودل بازتر ازسرو وصِنوبربودم چتری ازسایه وشهد وثمری بود مرا
چشم من بود به شاهـین ترازوی خودم
تکـیه کردم هـمۀعـمربه بازوی خودم
ناگـهـان پـیک خـزان آمد وبـاد سردی باغ شد صحـنـۀطـوفـانبیـابـانگردی در همان حال که احساس خطر میکردم نـرم و آهـسـته ولی با تـبـر آمد مـردی
تا به خـود آمدم ازریشه جـدا کرد مرا
ضربههـایش مـتـوجّه بهخـدا کـردمرا
حـالـتی رفت که صد بـار خـدایـا کردم از خــدا عـاقـبـت خـیــر تـمـنّــا کــردم
گر چه اززخـمِ تـبر روی زمین افتادم از سعادت به رُخم پـنـجـرهای وا کردم
ازمن سوخته دل بال وپری ساخته شد
کمکم ازچوب من آن روزدری ساخته شد
وقـف دیـوارِحـرمخـانـۀ مـاهـمکـردنـد هرچه دربود درآن کوچه نگاهم کردند
ازهمان روزکه سیـمای عـلی را دیدم همه شب تا به سحرچشم به راهم کردند
مثل خـودتـشـنـۀ سیـراب نمیدیـدممن
این سعادت را درخـواب نمیدیـدم من
بـارهـا شـاهـد رُخــسـار پـیـمـبـربـودم مَحـرم روز وشب سـاقـی کـوثـربودم
تاعـلی پنجه به این حلـقۀ درمیافکـند بـه خـدا از هـمـۀ پـنـجـرهها سـر بـودم دستهای دوجگرگوشه که نازم میکرد
غرق درزمزمه وراز ونیازم میکرد به سرافرازی من نیست دری رویزمینخورده بر سینۀ من بال وپر روحالامین
سایۀوحی ونـبـوت به سـرم بوده مدام بهخـدا عـاقـبت خـیرهمین است همین
هرزمانی که روی پاشنه میچرخـیـدم
جـلـوۀ روشـنـی از نـور خـدا مـیدیـدم
گاهگاهی که زِ من فاطمه میکرد عبور مـوج میزد به دلـم آیـنـه درآیـنه نـور
سبزپوشانفلک پشتسرشمیگـفـتـند قل هوالله احد،چَشم بد ازروی تودور
ســورۀ کـوثـری وجـلـوۀ طـاهـا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری!
دیدم از روزنِ درجـلـوۀ احساسـش را عـطر گلهای بـهـشتی و گل یاسش را
دیـدهام مـائـدهای راکـه فـرسـتـاده خـدا دیـدهام فـاطـمه وگردش دسـتـاسـشرا زیر آن سقف گلین عرش فرودآمده بود
روح هـمـراه ملائک بهدرود آمده بود
هرگرفتارغمی حلقه براین درمیزد هرکه ازپای میافتاد به من سرمیزد
آیۀ روشن تطـهـیردراین کـوچه مـدام شانه در شـانۀ جـبـریل امـین پرمیزد
یکطرف شاهـد نجـوای یتـیـمانبودم
یکطرف محـوشکـوفایی ایـمان بودم من ندانستم ازاوّل که خطردرراه است عمراین دلخوشی زودگذر درراه است دارد این روز مبارک،شب هجراندر پی شب تـنـهـایی ریـحـان رسـولالله است
مانـده بـودمکه چراآیـنـه را آه گرفت؟
یا پس از هجرت خورشید چرا ماه گرفت؟
رفت پیـغـمبر ودیدم که ورق برگـشته مانـده ازبـاغ نـبـوت گل پـرپـرگـشـته
مهـبـطوحی جـدا گـرید وجـبـریلجدا مسجد و منبر و محراب وحرم سرگشته
هست در آیـنـۀ بـاغ خـزان دیـده؛ملال
نیست هنگام اذان صوت دلانگیز بلال
هـمه حـیـرتزده افـروخـتـنـم رادیـدند دیده برصحـن حـرم دوخـتـنم را دیدند
بیوفـایـان هـمه آن روز تـماشا کـردند ازخـدا بیخـبـرانسـوخـتـنـم رادیـدند
سوخـتـم تا مگر ازآتش بـیـداد وحـسد
چشم زخمی بهجگرگوشۀ یاسین نرسد
هیچ آتش به جهان این همه جانسوز نشد شعله جانسوز اگر بود جهان سوز نشد
رسم آتش زدن ازعهـد خلـیل الله است آتش آن روزگـلستان شد وامروزنشد آه ازاین شعله که خاموش نگردد هرگز
داغ اینبـاغ فـراموش نـگـرددهـرگـز سوخت درآتشِ بیدادرگ وریشه وپوستپشتدراین علی است وهمۀ هستیاوست
یادم از غفلت خویش آمد وبا خود گفتم حیف آن روزبه نجّارنگفتمایدوست توکه درقامت من صبرورضا رادیدی
برسر وسیـنـۀ من مـیخ چرا کوبـیدی؟
همه رفـتند و به جا ماند درِ سوخـتهای دفـتـری خـاطـره ازآتشِ افـروخـتـهای
روی گـلـبرگ شـقـایق بنـویـسـیدهنوز هست درکوچۀ ما چشمِ بهدردوختهای
تـا بگـویـند دراین خـانه کـسـی میآیـد