سایت جـامع آستـان وصـال شامل بـخش های شعر , روایت تـاریخی , آمـوزش مداحی , کتـاب , شعـر و مقـتل , آمـوزش قرآن شهید و شهادت , نرم افزارهای مذهبی , رسانه صوتی و تصویری , احادیث , منویـات بزرگان...

مرثیۀ حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ( زبانحال درختی که شد درب خانۀ حضرت)

شاعر : محمدجواد غفورزاده
نوع شعر : مدح و مرثیه
وزن شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
قالب شعر : مربع ترکیب

سال‌ها پیـش در این شهر درخـتی بودم            یـادگـار کـهـن از دورۀ سـخـتـی بــودم
هـرگـز از هـمـهـمـۀ بـاد نـمـی‌لـرزیـدم            ناز پـروده چه اقـبال و چه بخـتی بودم


به بـرومـنـدی من بود درخـتـی کـمـتـر

رشد می‌کـردم و می‌شد تـنه‌ام محکـم‌تر
من به آیندۀ خود روشن و خوش بین بودم            بـاغ را آیــنـه‌ای سـبــز بـه آئـیـن بـودم
روزها تـشـنۀ هـم‌صحـبـتیِ با خـورشید            همه شب هم نفس زهره و پروین بودم
ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک

برگ‌هایم گـل تسبـیـح به لب مثل ملَک
راستی شکر خدا برگ و بری بود مرا            با درخـتانِ دگر سِـرّ و سَـری بـود مرا
دست و دل بازتر از سرو و صِنوبر بودم            چتری از سایه و شهد و ثمری بود مرا
چشم من بود به شاهـین ترازوی خودم

تکـیه کردم هـمۀ عـمر به بازوی خودم
ناگـهـان پـیک خـزان آمد و بـاد سردی            باغ شد صحـنـۀ طـوفـان بیـابـان گردی
در همان حال که احساس خطر می‌کردم            نـرم و آهـسـته ولی با تـبـر آمد مـردی
تا به خـود آمدم از ریشه جـدا کرد مرا

ضربه‌هـایش مـتـوجّه به خـدا کـرد مرا
حـالـتی رفت که صد بـار خـدایـا کردم            از خــدا عـاقـبـت خـیــر تـمـنّــا کــردم
گر چه از زخـمِ تـبر روی زمین افتادم            از سعادت به رُخم پـنـجـره‌ای وا کردم
از من سوخته دل بال و پری ساخته شد

کم کم از چوب من آن روز دری ساخته شد
وقـف دیـوارِ حـرم‌خـانـۀ مـاهـم کـردنـد            هر چه در بود در آن کوچه نگاهم کردند
از همان روز که سیـمای عـلی را دیدم            همه شب تا به سحر چشم به راهم کردند
مثل خـود تـشـنـۀ سیـراب نمی‌دیـدم من

این سعادت را در خـواب نمی‌دیـدم من
بـارهـا شـاهـد رُخــسـار پـیـمـبـر بـودم            مَحـرم روز و شب سـاقـی کـوثـر بودم
تا عـلی پنجه به این حلـقۀ در می‌افکـند            بـه خـدا از هـمـۀ پـنـجـره‌ها سـر بـودم
دست‌های دو جگر گوشه که نازم می‌کرد

غرق در زمزمه و راز و نیازم می‌کرد
به سرافرازی من نیست دری روی زمین            خورده بر سینۀ من بال و پر روح الامین
سایۀ وحی و نـبـوت به سـرم بوده مدام            به خـدا عـاقـبت خـیر همین است همین
هر زمانی که روی پاشنه می‌چرخـیـدم

جـلـوۀ روشـنـی از نـور خـدا مـی‌دیـدم
گاه گاهی که زِ من فاطمه می‌کرد عبور            مـوج می‌زد به دلـم آیـنـه در آیـنه نـور
سبزپوشان فلک پشت سرش می‌گـفـتـند            قل هوالله احد، چَشم بد از روی تو دور
ســورۀ کـوثـری و جـلـوۀ طـاهـا داری

آن چه خوبان همه دارند تو تنها داری!
دیدم از روزنِ در جـلـوۀ احساسـش را            عـطر گل‌های بـهـشتی و گل یاسش را
دیـده‌ام مـائـده‌ای را کـه فـرسـتـاده خـدا            دیـده‌ام فـاطـمه و گردش دسـتـاسـش را
زیر آن سقف گلین عرش فرود آمده بود

روح هـمـراه ملائک به درود آمده بود
هر گرفتار غمی حلقه بر این در می‌زد            هرکه از پای می‌افتاد به من سر می‌زد
آیۀ روشن تطـهـیر در این کـوچه مـدام            شانه در شـانۀ جـبـریل امـین پر می‌زد
یک طرف شاهـد نجـوای یتـیـمان بودم

یک طرف محـو شکـوفایی ایـمان بودم
من ندانستم از اوّل که خطر در راه است            عمر این دلخوشی زودگذر در راه است
دارد این روز مبارک، شب هجران در پی            شب تـنـهـایی ریـحـان رسـول الله است
مانـده بـودم که چرا آیـنـه را آه گرفت؟

یا پس از هجرت خورشید چرا ماه گرفت؟
رفت پیـغـمبر و دیدم که ورق برگـشته            مانـده از بـاغ نـبـوت گل پـرپـر گـشـته
مهـبـط وحی جـدا گـرید و جـبـریل جدا            مسجد و منبر و محراب و حرم سرگشته
هست در آیـنـۀ بـاغ خـزان دیـده؛ ملال

نیست هنگام اذان صوت دل انگیز بلال
هـمه حـیـرت‌زده افـروخـتـنـم را دیـدند            دیده بر صحـن حـرم دوخـتـنم را دیدند
بی‌وفـایـان هـمه آن روز تـماشا کـردند            از خـدا بی‌خـبـران سـوخـتـنـم را دیـدند
سوخـتـم تا مگر از آتش بـیـداد و حـسد

چشم زخمی به جگر گوشۀ یاسین نرسد
هیچ آتش به جهان این همه جانسوز نشد            شعله جان سوز اگر بود جهان سوز نشد
رسم آتش زدن از عهـد خلـیل الله است            آتش آن روز گـلستان شد و امروز نشد
آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز

داغ این بـاغ فـراموش نـگـردد هـرگـز
سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست            پشت در این علی است و همۀ هستی اوست
یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم            حیف آن روز به نجّار نگفتم ای دوست
تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی

بر سر وسیـنـۀ من مـیخ چرا کوبـیدی؟
همه رفـتند و به جا ماند درِ سوخـته‌ای            دفـتـری خـاطـره از آتشِ افـروخـتـه‌ای
روی گـلـبرگ شـقـایق بنـویـسـید هنوز            هست در کوچۀ ما چشمِ به در دوخته‌ای
تـا بگـویـند در این خـانه کـسـی می‌آیـد

مـژده ای دل که مسیـحـا نـفـسی می‌آید

نقد و بررسی